چه...



در یک روز زمستانی که از خیسی کفشم گله داشتم و ترس از لیز خوردن در برف‌های نیمه آب شده، راهی را انتخاب کردم که آسفالت نبود و هر چند تا زانو زیر برف رفته بودم ولی با فراغ ‌بال، به سمت مقصد حرکت کردم. دختری را در قسمت آسفالت دیدم که با عجله حرکت می‌کرد و برای اینکه متنم طولانی شود، چون آهوی سبک‌بالی، خرامان خرامان از نوع تند، من را که هیچ، کلاغ‌های آسمان را از راه به در می‌کرد.
با خود شرط بستم که اگر افتاد، مقداری پول به صدقه می‌دهم به خصوص اگر به پشت افتاد و کمر به پایینش پر از برف شد، آن‌گاه دو برابر صدقه خواهم داد.
افتاد! و به پشت افتاد! و عین کارتون‌ها و فیلم‌های حرفه‌ای، مثل بدل بازیگر اصلی! چه زیبا! با اینکه نیاز مبرمی به کمک داشت، با ریش‌خندی به راهم ادامه دادم. و بعد ایستادم و رو برگرداندم و نگاهش کردم و افسوس خوردنش را و تلاشش را برای بلند شدن تماشا کردم و لذت بردم.
حال سوال اینجاست، آیا این نوع شرط‌بندی که من انجام دادم، حرام است!؟

سها!


افسوس که نیامدی! افسوس که نمی‌آیی!
منتظرم و بعید نیست که منتظر نمانم. در دنیایی که بدی‌ها زیباست، تنهایم و شاید راهم به سمت این زیبایی‌ها کج شود.
همین که در آشکار و نهان این‌همه آدم می‌بینم و می‌دانم از همه گناه‌کارترم، نمی‌دانم چه شده که می‌خواهم بیایی و اگر بیایی، چه امیدی به من داری؟ در حالی که من به من ناامیدم!
خسته‌ام و غمگین. دوستانم اندک اندک می‌روند و غریبه‌ها دور و برم را گرفته‌اند. و من در یک قفس خودساخته، تو را نیز از خود دور کرده‌ام و می‌پندارم چرا نمی‌آیی؟ بله! من ظلوم جهولم! من همان انسانم.
روزی نیست که در باتلاق نیفتم و شبی نیست که با تلاش فراوان از آن نگریزم. می‌ترسم یک شب در همان باتلاق بمانم و کمکی نیابم، آنگاه دیگر تو نیستی و خدایی نیست و شیطانی نیست. من می‌مانم و غرورم که از راه به درم کرد!
دیگر قلبم سنگ شده است و ندای استغاثهء مسلمانی بر من، بی‌اثر. و تو نیز مسلمانی! پس من مسلمان نیستم و لشگرِ مقابلِ تو با همین غیر مسلمان‌های به اسم مسلمان پر می‌شود. و باورم نمیشود که من نیز فتنه‌گر باشم، با اینکه فتنه‌های زیادی دیده‌ام.
همین است عاقبت زنبور بی‌عسلی که یک عمر زیست و پس از مرگ سوزانده شد. ولی امیدوارم که راه را بنمایی و ما را ثابت‌قدم بنمایی و به مقصد دلخواهت که همان خواستهء خداست برسانی.
و اینک پایان!

 

سها!


وقتی تنهایی و خستگی و شکست رو به روی من قرار گیرند، چاره‌ای جز نوشتن نیست. روزهایی که نمی‌نوشتم هیچ چیز خوب پیش نرفت و روزهایی که نوشتم، نیز تعریفی نداشت. هیچ چیز مربوط به نوشتن نیست، همه‌اش دروغ است.
نوشته‌هایم، گفته‌هایی است پرداخته شده‌تر، دروغ‌هایی است که به حقیقت نزدیک‌ترند، باورپذیرترند. آن حرف‌هایی است که هیچ‌وقت به زبان نمی‌آورم، آن کارهایی است که هیچ‌وقت نمی‌کنم، آرزوهایی است که هیچ‌وقت به آن نمی‌رسم.
نمود بزدلی من است -و این حقیقت است- ترس‌هایی است که در عالم رویا آن‌ها را شکست می‌دهم، شکست‌هایی است که در هپروت، پیروزی است.
هر چند دروغ است ولی بر منِ جوان عیب نیست.
دیگر حرفی نیست.


سال نو شد و هیچ چیز نو نشد. گل‌ها شکفته نشد، درخت‌ها شکوفه نکرد، زمین سبز نشد. دیگر باران بی باران! به جای آن که زیر باران بروم پشت پنجره فقط سیل نفهمی را می‌بینم که همه را با خود می‌بَرَد.
فارغ از هر چیز من به هیچ چیز نرسیدم. من این سال را نیز مانند سال قبل گذراندم مانند هر سال. این صفحات این دفتر چند برگ، همه یکسان است؛ همه سیاه است!
زندگی برایم قابل پیشبینی شده است، همه‌اش بدبختی و بلاست، نه چیزی دیگر. دفتر سرنوشت من بی‌برگ است، فقط وجود دارم و فقط هوا می‌م! من نمی‌خواهم هیچ کاری انجام ندهم، ولی هیچ کاری انجام نمی‌دهم! شاید اگر خدا با یک سیخک پشتم بود و به من هشدار می‌داد، تلاشم را می‌کردم. ولی او صبر می‌کند و سیخ نهایی را به جانم می‌زند!
من این چرندیات عید را قبول ندارم. قبلا فکر می‌کردم زمان خاصی است و سفره می‌چیدم و دعا می‌خواندم، حتی اگر لحظه تحویل سال، چهار صبح بود بیدار می‌ماندم. ولی همه‌اش یک قرارداد انسانی است و بی‌معنی؛ اما هنوز دوستش دارم، شاید به خاطر وجود آوردن توهم شادی در دل‌هایمان است. همانطور که می‌دانید امسال ویروس حقیقت همه‌اش را برد!
امشب شب آخر سال است و من دلم گرفته است. ولی عید بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟ و من شانه‌هایم را بالا می‌اندازم!

سها!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها